این روزها .

صبح ها مادرِ درونم از خواب بیدار میشه و برای دختر بچه درونم که هر روز باید بره و با ترس هاش مقابله کنه و بجنگه لقمه و چای آماده میکنه و میذاره تو کیف دختر بچه .

هر روز دارم با استرس هام و ترس هام روبرو میشم و ضعیفم .بقول عمه آدم ضعیف بدرد هیچکس نمیخوره حتی بدرد خودش

ضعیفم در برخورد بی تعارف با آدمها خجالتیم و میترسم 

راستش از اولی که اومدم اینجا با خودم عهد بسته بودم که اینجارو از خودم ندونم و هر اتفاقی افتاد براش آماده باشم ولی نیستم .بخاطر تروماهایی که دارم کوچکترین واکنش ها بهم اضطراب میده .کوچکترین حرفها .کوچکترین اتفاقات .

آرزو میکردم کاش ادامه نمیدادم این راه رو.برای ادامه دادن بایستی قوی باشی . من نیستم .باید انرژی داشته باشی .من ندارم .باید نترسی.من میترسم

این روزها با آقای م.م سروکار دارم . یکسری نکاتش رو مخم رفته و نمیدونم قراره چی پیش بیاد .

پ.ن: شاید معجزه تو ادامه ندادن بود از همون ۹۸ .کاش ادامه نمیدادم و این زنجیره باطل قطع میشد 

خسته شدم .رایتش خیلی زود خسته شدم. نمیدونم ادامه مسیر رو چه شکلی برم .و چه شکلی باید پیش رفت .

مثل همیشه ازت میخوام که کمکم کنی رفیق .من یه تنه نمیتونم .هیچ کاری رو نمت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها